بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 900
بازدید کل : 39452
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : mozhgan

برگشتیم و به پشت سرمون نگاه کردیم ، آرمان بود نمی دونم چرا ولی شاید به خاطر اینکه برادر آرش بود از او بدم اومده بود و اصلا حوصله اش رو نداشتم که سهیل گفت:
--شما اینجایید؟
- ببخشید ، مزاحم که نیستم؟
- خیر ، خواهش می کنم بفرمایید.
- خلوتتون رو که بهم نزدم ؟!
من گفتم : خیر بفرمایید
- معذرت می خوام ، آخه احساس کردم تنها کسانی که دارن بهترین استفاده رو از دریا می برن شما هستید چون باقی بچه ها سرگرم بازی کردن هستند
- چه طور ؟!
- آخه من هم مثل شما از کنار دریا بودن احساس سبکی می کنم
- جدا؟!
- راستس غزل خانوم ، شما روح لطیفی دارید
- شوخی می کنید حداقل به یک نفر بگید که بهش بخوره نه به من
- نه غزل خانوم شما واقعا همه ی واقعیت های دنیا رو برای یک عاشق با دریا توصیف کردید ، دقیقا این حرفها حرف عاشقانی است که زمین رو تنها در منظومه می بینند چه برسه به خودشون رو ؟درست نمی گم آقا سهیل ؟!
- دقیقا همینه که شما می فرمایید
گفتم : از حسن نظر شما متشکرم ولی دیگه فکر این قدر پیشرفت رو نکرده بودم !
نه غزل خانوم شما با آن همه سرزندگی ، اصلا نمی تونستم فکر کنم که این قدر زیبا سخن بگید
- شما من و اینگونه شناختید؟
- وصفتون رو از خانواده شنیدم
- پس شما می فرمایید به من نمی یاد عاشق باشم ؟!
- نه منظورم این نیست ، شما جدا حرفهای دل من رو زدید
- واقعا ؟! مگر شما هم عاشقید؟!
- این جزء اسرار است
- آخ، ببخشید ، قصد فضولی نداشتم
- نه منظورم نداشتم ، من هم یه جورایی عاشقم
- خوشحالم
- چرا؟
- چون عاشق راحت نفس می کشه
اما سهیل گفت:زیاد هم مطمئن نباش ، غزل جان!
آرمان گفت : خب به چه دلیل این حرف رو می زنید؟
- به خاطر یاد معشوقش!
- آه چه رویایی !
- زیاد هم رویایی نیست
- راستی غزل خانوم ، شما چرا نمی دونید که عاشق چی یا کی هستید؟
- بله؟!
- ببخشید که رک پرسیدم به حساب کنجکاوی بذارید ، نه گستاخی
- خواهش می کنم ، راستش می ترسم طعم تلخ شکست در راه عشق رو بچشم
- کی گفته شما طعم تلخ شکست رو می چشید؟
- کسی نگفته ، ولی شاید سختی این شکست من رو می ترسونه
- غزل خانوم ، شما فکر کردید دنیا چیه؟ دنیا مصائب و مشکلات هم زیاد داره و فقط خوشی نیست!
- آره می دونم می خواید بدونید که من دنیا رو در چی می بینم ؟
- صد در صد
- ببینید آقا آرمان ، به نظر من دنیا فقط حس کردن می خواد همین ، برای این که بفهمی چیه ؟ باید دنیا رو تو نگاه کردن دید و من می بینم برای این که مردن و متولد شدن مردم رو ببینم ، برای این که خرد شدن و شکستن و تنها شدن عاشق رو ببینم ، آره آقای نواصری ، من به این امید زنده ام که نگاه کنم تا که باور کنم چشم به راهم ، حالا چشم به راه کی نمی دونم؟ می خندم تا که بگم خوشحالم ، گریه می کنم تا که بگم احساس دارم، حرف می زنم تا که بگم زنده ام و وقتی می میرم ثابت می کنم که جانی داشته ام پایان پذیر و بی آغاز و به قول نویسنده معروف که می گه « خداوندا زندگی می کنم و زنده ام ولی به حقیقت گویی مرده ام »
حرف ها و حال سهیل بیشتر بیشتر بر من اثر گذاشته بود و بدون کنترل خودم این حرفها رو زدم ولی یک دقیقه دیگر هم طاقت نداشتم اونجا بمونم بغض کرده بودم برای اینکه جلوی آرمان گریه نکنم از بچه ها معذرت خواهی کردم و پیش دیگران برگشتم ، آرمان و سهیل هم به کنار خانواده برگشتن حال عجیبی داشتم ناگاه نگاهم با نگاه آرمان تلاقی کرد ولی خیلی زود نگاهم رو از او گرفتم و نگاه به زمین دوختم .
موقع ناهار بود ، من که حتی یک لقمه هم از گلویم پایین نرفت ، سهیل هم درست و حسابی غذا نخورد ، نمی دونم چرا ولی از اون جمع بدم می اومد، از اون جمع که همه می گفتند و می خندیدند و هیچ کس به فکر غم دیگری نبود، نمی دونم چرا نسبت به همه چیز و همه کس بد بین شده بودم ، حتی نمی تونستم به آرش نگاه بکنم ، واقعا عسل چطور دلش اومده بود که سهیل به این تازنینی رو کنار بگذارد و آرش رو قبول کند، البته شاید هم من یک طرفه قضاوت می کنم و شاید دلیل این همه فکر مشوش این بود که سهیل رو خیلی دوست داشتم و زندگیش برایم خیلی مهم بود بعد از نهار بچه ها تصمیم گرفتند والیبال ساحلی بازی کنند .
به دو دسته تقسیم شده بودیم ، من و آرش و نیما و سهیل و رها در یک گروه و رئوف و عسل و آیسان و مجتبی و آرمان در گروه مقابل ، بازی خیلی خوبی بود همه ی بچه ها سرگرم شده بودند این وسط پیام به عنوان نخودی شور حال خاصی به بازی بخشیده بود ، دیگران هم هریک به نوبه ی خود گروه خاص رو تشویق می کردند و قرار شد که تیم بازنده کلیه افراد رو بستنی مهمان کنند ، پیام بچه ها را خیلی اذیت می کرد ، یک گیم با گروه ما و گیم دیگر با گروه مقابل بود ، بعضی وقتها هم از عمد توپ را به گروه دیگر واگذار می کرد و بر عکس ، اعصاب همه ما خرد شده بود و غر می زدیم ولی خودمان هم کارهای پیام می خندیدیم ، بالاخره در بازی گروه ما شکست خورد و ما باید برای همه بستنی می خریدیم و قرار شد نقری هزار تومان بگذاریم که علاوه بر بستنی ، شیرینی هم بخریم .
من هم به طبق معمول پول هایم را خرج کرده بودم و پول نداشتم و سراغ هر کسی می رفتم دست خالی برمی گشتم . همه به عنوان شوخی اذیتم می کردند ، پدر هم این کار رو می کرد هر کدام هر کدام یک سکه ی پنج تومانی یا ده تومانی در کف دستم می گذاشتند . بیشتر از همه مرجان به من پول داد که بیست و پنج تومان بود من هم سعی کردم مثل انها رفتار کنم و با شوخ طبعی گفتم :
به من درمانده ی عاجر کمک کنید، کمک کنید تو رو خدا دارم ضایع می شم که پول ندارم ها .
من حتی از آقا و خانوم نواصری هم پول گرفته بودم البته پنج تومانی . اصلا متوجه نبودم ، ناگاه دستم رو جلو آرمان دراز کردم و گفتم:
آقا ، جون بجه هاتون کمک کنید در راه خدا.
ولی بعد از خودم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم ، همگی می خندیدند ، جو بسیار شادی و صمیمی بود ، آرمان که فکرش را هم نمی کرد من در برابر اون این کار رو بکنم خندید و گفت :
والله من سکه ندارم که بدهم چی کار کنم ؟
من هم با پررویی کفتم : خب مهم نیست اسکناس هم قبول می کنیم !
- آخه نمی شه ، آدم باید هم رنگ جماعت باشه ، همه سکه دادن من هم باید سکه بدم ، هر چند من اصلا نمی دونم چرا ما که گروه برنده هستیم باید به شما با زنده ها کمک کنیم!
- بسه بسه حرف نباشه ، اینجا غزل تصمیم می گیره ، ملتفط؟
آرمان که فکرش را هم نمی کرد و باورش نمی شد که این من هستم گفت: اگر موضوع اسکناسه ، باشه می دم ولی اگر بخواهید چک هم خست تعارف نکنید .
در این لحظه نیما گفت : نه آرمان جان ! این چه کاریه ؟! می خوای خودت رو بدبخت کنی ؟! دو دقیقه به این روبدی دیوانه ات می کنه ها از ما گفتن بود یه چیزی بذار کف دستش ردش کن بره .
- نیما تو چه قدر پول دادی ؟
- ده تومان ، تازه زیادیش هم هست
من هم گفتم :اِ نیما مخش رو نزن ، بذار می خواد چک بکشه . یالا دیگه آقای نواصری بنویسید دیگه ؟
آرمان خندان گفت : چی رو باید بنویسم ؟
- به هه ، تازه می گه چی رو ؟ نه بابا شما اصلا کمک بکن نیستید نخواستیم بابا!
خلاصه به هر دری زدم پول جور نشد تا آخر سر هم سهیل گذشت کرد و گفت :
- بابا اذیتش نکنید ، بیا غزل جان من به جای تو پول می دم .
من هم از خوشحالی همه ی سکه ها را روی زمین ریختم و به سمت سهیل دویدم و پول را از او گرفتم و تشکر کردم بعد از این ما جوان ها کنار دریا رفتیم تا کمی آب بازی کنیم . اولش نمی خواستم برم ولی وقتی دیدم که سهیل هم قصد زفتن دارد من هم وفتم و قرار شد رئوف بره بستنی و شیرینی رو بخره بیاره ، هوا هم گرم بود و بستنی می چسبید.
موقع اب بازی ، پیام اعصاب همه را خرد کرده بود ، سر همه رو زیر آب می کرد. یک عالمه شن و ماسه توی چشمهای ما رفته بود ، دیگر خانواده ی آقای نواصری با بچه ها صمیمی شده بودند و احساس غریبی نمی کردند . درست چیزی که من اصلا دوست نداشتم ، خود آقا و خانوم نواصری خیلی مهربان و خوش برخورد بودند و همه در همان لحظه ی اول متوجه این موضوع شدند. اما من دست خودم نبود دوست نداشتم با ما باشند، وقتی که خاله پری آنها رو برای عروسی مریم دعوت کرد حسابی لجم گرفت . ولی کاری نمی شد کرد و آنها هم دعوت خاله پری را با کمال میل پذیرفتند. حالا عروسی مریم یک شب بود و تمام می شد ولی وقتی مادر بزرگ فهمید که انها می خواهند به وبلای خودشان در نمک آبرود بروند از انها خواست که این مدتی که در رامسر اقامت دارند به خونه مادر بزرگ بیایند. من خیلی عصبانی شده بودم و با همان عصبانیت پیش پیام رفتم و گفتم :
- دایی خان ، این کارها چیه مادر بزرگ می کنه؟!
- کدوم کارها؟
- هی واسه ی خودش داره مهمون دعوت می کنه .
- خب مگه چیه ؟ مهمون حبیب خداست ، تازه خونه ی خودشه به من و تو هم مربوط نمی شه !
- درسته ! ولی خب مثلا بعد از یک سال اومدیم مسافرت که راحت باشیم
- خب حالا مگه اون ها جای تو رو تنگ می کنن؟
- نه ! ولی !
- ولی نداره ، خانواده ی خوبی هم هستن ، همه ی بچه ها باهاشون صمیمی شدن کسی هم از کسی رو دربایستی نداره حالا خوبه دوستای شما هستند!
- چه ربطی داره ؟
- ربطش به اینه که شما با هم صمیمی هستید !
- بله مخصوصا عسل خانوم ، چه خودش رو هم گم کرده حالا!
اصلا متوجه نبودم که دارم چه می گم و حواسم به این که دارم با کی صحبت می کنم نبود پیام با تعجب گفت:
- منظورت چیه ؟ مگه عسل چه فرقی کرده؟
من که تازه متوجه ی حرفهام شده بودم دستپاچه گفتم : هیچی بابا ، طوری با اینها صمیمی شده که اصلا یادش رفته من هم خواهرشم ، حوصله ام تنهایی سر رفته .
پیام خندید و گفت : آهان ! پس حسودیت شده ؟! داری از حرص حرف می زنی !
از اینکه دیدم فکر پیام به جای دیگه ای کشیده شده نفس راحتی کشیدم و به دروغ گفتم : حالا تو هر طوری می خوای فکر کن .
بعد از کنار پیام بلند شدم و رفتم هر چند که متوجه بودم پیام هنوز قانع نشده ولی خوب او هم چیزی نپرسید و رفت . بچه ها هنوز مشغول آب بازی بودند . من هم همه ی بچه ها رو هل دادم توی آب ، نمی دونم چی شد که یک دفعه آرش را هل دادم وسط اب و سرتاسر خیس شد ، آرش با اکثر بچه ها صمیمی بود و این صمیمیتش به خاطر شوخی و شادابی او بود . دقیقا برعکس ارمان که شخصی ارام و ساکت بود که البته این آرامی و ساکتی به ضررش تمام شد چون همه ی بچه ها به دلیل اینکه مظلوم گیر اورده بودند تا توانستند توی آب خیسش کردند .
من و عسل خسته شده بودیم و از آب بیرون رفتیم . رها هم پشت سر ما بیرون اومد ، کنار دریا نشسته بودیم که دیدیم همه ی بچه ها ریختند یر نیما و تو اب می زدنش . من و عسل هم دویدیم و دستش را گرفتیم و از توی جمع بیرون اوردیم تا نفسی تازه کند، بعد ار ما سهیل امد تا ببینه نیما حالش چه طوره و هم خودش استراحتی کند، من هم فرصت را غنیمت شمردم که کمی سر به سر بچه ها بگذارم و گفتم :
- می گم حقش بود می ذاشتیم نیما همون جا زیر دست و پاها بمونه مگه نه رها؟!
رها که تازه متوجه ی من شده بود گفت : چی می گی ؟ حواسم نبود!
- حواستون کجا بود ؟
- هیچ جا ، داشتم به بچه ها نگاه می کردم که آب بازی می کنند
- آره جون خودت ؟!
- منظورت چیه ؟
- هیچی بابا ، منظوری نداشتم ، می گم کاش می ذاشتیم نیما اون زیر بمونه و کتک بخوره
- آخه واسه چی ؟!
- همین طوری ، برای این که بهش بخندیم
نیما ارام و زیر لب در گوشم گفت : غزل خانوم من بعدا حال شما رو می گیرم
حالا تا بعد داداش خان!
دوباره با پررویی گفتم : می گم کاش همه الان بریزیم سر سهیل و بزنیمش می چسبه ها !
سهیل گفت : اِ اِ عجب نامردی عستی غزل ! من که همش طرفدار تو بودم و از تو محافظت می کردم ، حالا این طوری می گی ، ایوالله بابا !
- نه بابا می خواستم اذیتت کنم
بعد مقداری شن و ماسه ریختم سرش که عسل ارام و زیر لب طوری که فقط من و رها شنیدیم گفت:
- غزل مگه مرض داری ؟ چرا اذیت می کنی ؟ دو دقیقه یه جا بشین می خوایم استراحت کنیم
من هم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم : اه نمی دونم این عسل چشه ، انگار وول وولک گرفته هی بشکون می گیره ، سهیل تو می دونی چشه ؟!
سهیل که متوجه منظور من شده بود گفت : خواهر توست من بدونم
عسل هم سریع گفت : غزل چرا دروغ می گی ؟ من گی بشکونت گرفتم؟!
- ای بر دروغگو لعنت!
عسل ارام گفت : غزل خدا خفه ات کنه ، واقعا که مسخره ای !
- سهیل ، عسل می گه خدا خفه ات کنه ، تو حرف نزن !
- من کی این حرف رو گفتم دروغگو؟!
سهیل لبخندی زد و به من گفت : اذیت نکن
- ای بابا ، خالی می بنده ، اصلا به من چه که دروغ می گه یا نه؟ اصلا رها پاشو بریم ، نیما تو هم بیا بذار این دوتا هر چه قدر می خوان دروغ های هم رو واسه هم رفو کنند
نیما از حرف من تعجب کرده بود ولی پاشد و همراه من و رها اومد ، عسل که دست و پاش رو گم کرده بود با من من کردن گفت:
- آقا سهیل باور کنید من چنین حرفی نزدم شما که می دونید این غزل چه اخلاقی داره از خودش حرف زیاد می زنه ، شما به دل نگیرید ، من معذرت می خوام
سهیل گفت : نه بابا خودم متوجه شدم ، غزله دیگه اخلاقش همین طوریه کارش هم نمی شه کرد ، آدم کارهاش رو به دل نمی گیره آخه دختر دوست داشتنیه
- اره حق با شماست ، فکر کنم ما هم بریم کنار بچه ها بهتر باشه ؟
- اره بریم پیششون
من که همه حواسم به انها بود زیر لب به سهیل گفتم :
- ای خاک بر سرت که این قدر بی عرضه ای !
از قشه همین لحظه ارمان کنار من توی اب زمین خورد و فکر کرد من با او بودم، بلند شد و خودش رو مرتب کرد و گفت :
- غزل خانوم ، مگه تو اب می شه ادم خودش رو کنترل کنه
من هم که منظورش رو نفمیده بودم گفتم : وا! اقا ارمان شما هم به چیزیتون می شه ها مگه من چیزی به شما گفتم
ارمان که تعجب کرده بود گفت: شما با کی بودید گفتید خاک بر سرت؟
من هم که تازه متوجه جریان شده بودم خندیدم و گفتم ؟ با خواهرم بودم نه با شما امیدوارم سوء تفاهم پیش نیاد
- آهان!
- بهتره دیگه از اب بریم بیرون سرما می خوریم ، من رفتم ، ببخشید اگه موجب ناراحتی شما شدم
- نه بابا خواهش می کنم
به همراه من از آب بیرون امد و کنار من روی ماسه های ساحل نشست و هر دو به بازی بچه ها نگاه می کردیم که من از آرمان پرسیدم:
- اقا ارمان ، شما از کی اونجا بودید ؟
- کجا؟!
- کنار اب موقعی که من تنها بودم
- آهان ! به ده دقیقه قبل از اینکه شما بیایید
- یعنی من مزاحم تنهایی شما شدم ، درسته؟!
- نه نه اصلا ، اخه من کنار دریا اروم می شم حالا تازه حرفهای شما بیشتر من رو اروم کرد ، هر چند که به فکر فرو بردم
- به چه فکر ؟
- واقعا خودم هم نمی دونم ولی پیش خودم احساس کردم دلتون خیلی پره
- از چی ؟
- اون رو دیگه من نمی دونم
- پس چرا می گید که حرفهای من شما رو به فکر برده؟
- آخه من شش سال بود که ایران نیومده بودم ، توی این شش سال هم وضع ایران خیلی فرق کرده
- از چه لحاظ فرق کرده ؟
- نمی دونم شاید همه چیز اما هیچ چیز اطرافیانم مثل قبل نیست ، همه عوض شدند هیچکس خودش نیست ، همه نقاب به صورت دارند، در ظاهر دوست و در پایان چیز دیگه اند ، دیگه نمی تونمی درد دلم و با اطمینان بهشون بگم ، همه اونایی که دوستشون داشتم و دوستم داشتن دیگه اون آدمایی که می شناختم نیستند، دیگه نمی تونم مثل قبل باهاشون راحت باشم ، حالا یا من عوض شدم و خودم خبر ندارم یا واقعا اونا عوض شدند و اون ادماهای یه دل و یه رنگ سابق نیستند ، واقعا نمی دونم ! شاید اشکال از من باشه، واقعا نمی دونم ، نمی دونم !!!
- آقا ارمان شما که دلتون پر تر از منه
- خانوم اینا همه اش حرف بود عمق موضوع ها هیچ وقت نمی شه روی زبون جاری بشه آخه زبون همیشه واسه بیان واقعیت و حقیقت قاصره همیشه همه چیز توی دل می مونه
- آره ، واقعا حقیقت را باید جست ، نباید خواند و شنید ، حقیقت در دل است و دل پنهان است
- قطعه قشنگی بود از کیه ؟
- از خودم
- جدا؟! مگه شما هم شعر می گید
- گاهی که دلم می گیره
- برای رهایی از همه چیز حتی خودتون درسته ؟!
 

-آره هر وقت بخوام بی خیال همه چیز بشم سعی می کنم شعر بگم، راستی آقا
آرمان شما چه سالی از ایران رفتید؟!
-سال هفتاد.
-یعنی سال هفتاد و چهار باید برمی گشتید!
-برای چی؟
-خب لیسانس چهار سال بیشتر نیست.
-نه اشتباه نکن، من فوق لیسانس دارم نه لیسانس.
-جداً؟! پس حتماً می خواید برای دکترا بخونید؟!
-فعلاً نه، خسته ام، خیلی به هم ریخته ام، حوصله ی هیچ چیز رو ندارم، حتی درس!
-شما دیگه واسه ی چی؟
-خودم هم نمی دونم، شاید اگه برگردم به ایتالیا دوباره ادامه بدم، ولی الان
نمی دونم.
-مگه می خواید برگردید؟!
-معلوم نیست ولی برای تحویل پایان نامه ام باید برگردم هنوز پایان نامه ام رو
تحویل ندارم آخه موضوع پایان نامه ام در مورد صنایع ایران بوده و هنوز تکمیلش
نکردم.
-پس امیدوارم موفق باشید.
-مرسی، راستی غزل خانوم در مورد موضوعی که باهاتون صحبت کردم یه وقت
پیش خواهرم یا کس دیگه ای حرفی نزنید!
-واسه ی چی؟
-به هر حال، نمی خوام دلیل این که می خوام از ایران برم رو بدونن!
-مطمئن باشید به هیچ کس نمی گم، دهن من قرصه.
-می دونم، راستی غزل خانوم می دونستید شما تنها کسی هستید که توی این چند
سال باهاش درد و دل کردم؟!
-جداً؟!
-آره، آخه من خیلی کم با کسی درد و دل می کنم.
-یعنی همه ی مسائل رو توی دلتون می ریزید!
-شاید همینی باشه که شما می گید ولی من می خواستم از شما بپرسم که آیا تا به
حال کسی به شما گفته که سنگ صبور خوبی هستید؟
-نه، چه طور مگه؟
-پس من الان به شما می گم، شما بهترین سنگ صبوری هستید که هر مردی یا
هر کسی می تونه داشته باشه، من واقعاً از این که شما سنگ صبور من شدید خوشحالم
و ازتون ممنونم.
-خواهش می کنم، شما هم دیگه اغراق نکنید، این طور هم نیست که شما می گید به
هر حال امیدوارم که الان حداقل کمی آروم شده باشید الان هم بهتره به کنار بچه ها
برگردیم.
**********************
آن روز،روز بسیار خوبی برای همه بود، به من هم خوش گذشته بود هرچند که در
این جمع خیلی ضایع شده بودم و اتفاق های عجیب برایم افتاده بود. زمانی که
برمی گشتیم باز هم من و پیام و مرجان و نیما همراه سهیل بودیم که من رو به پیام
گفتم:
-دایی پیام، امروز به نظرت چه طور بود؟
-خوب بود. چه طور مگه؟!
-هیچی، همین طوری!
نیما رو به پیام گفت: پیام جان، حرف های غزل رو به دل نگیر، قاطی داره همین
طوری یه چیزی می گه، غزل همه ی حرف هاش«همین طوریه» تا حالا متوجه
نشدی؟
با اخم رو به پیام گفتم: اِ دایی جان! ببین نیمارو، همیشه من رو ضایع می کنه.
پیام گفت: غلط کرده تو رو ضایع کنه، خودم حسابش رو کف دستش می ذارم تو
ناراحت نباش دایی جان!
نیما: پیام دستت درد نکنه دیگه، تو هم هر جا رسیدی ما رو به این جزقل بچه ها
بفروش و خرابمون کن، بابا دست خوش!
پیام آهسته زیر گوش نیما گفت: بابا بچه است، بذار دلش خوش باشه تو به دل
نگیر.
من همین که این حرف رو شنیدم،مثل جرقه پریدم و عصبانی گفتم: دایی خان، از
شما انتظار نداشتم خیلی بی معرفتی! با هر دو تاییتون قهرم.
پیام با اخم به نیما گفت: اُی نیما، خدا خفت کنه که بدبخت شدیم.
نیما گفت: تقصی خودته، به من چه؟
وقتی به خونه رسیدیم همگی از فرط خستگی هر کدام به گوشه ای افتادیم و همه
خسته و کوفته رفتیم که بخوابیم. صبح روز بعد من که خیلی از دست نیما و پیام
ناراحت بودم تصمیم گرفتم اذیتشون کنم و خطاب به پیام گفتم:
-دایی خان، چایی می خوی برات بریزم؟
-دستت درد نکنه دایی بریز.
من هم فرصت رو غنیمت شمردم و به جای چایی شیرین،چای رو شور کردم و به
پیام دادم، وقتی که چایی را خورد سرفه ای کرد و گفت:
-غزل جان این چرا شوره؟!
-چون که نمکتون کم بود خواستم با نمک ترشید.
-آه، خیلی مسخره ای بابا!
نیما در این لحظه گفت: پیام این اولشه.
بعد زیر لب با خودش گفت: خدا امروز رو بخیر کنه.
سهیل که کنارش نشسته بود گفت: نیما چیزی گفتی؟
-نه بابا هیچی! پاشم برم منت این غزل رو بکشم و اگر نه تا شب زنده نخواهم
موند.
و بعد به سمت من اومد، پیام ونیما هر دو می خواستند ماجرای شب قبل رو از دل
من در بیارن، به همین دلیل تصمیم گرفتند که آن روز من رو همره خودشان به
نمایشگاه ماشین پیام ببرند من هم از خدام بود که به نمایشگاه برم ولی تا حالا
نتوانسته بودم، وقتی این پیشنهاد به من شد هر دوی آنها را بوسیدم و گفتم:
-آخ جون! الان آماده می شم و همراهتون می یام.
نیما نفس راحتی کشید و به پیام گفت: آخیش، به خیر گذشت.
پیام گفت: آره واقعاً به خیر گذشت.
کمی اونطرف تر آرمان و آرش و سهیل و رئوف نشسته بودند و به این دو نفر
می خندیدند که نیما گفت:
-به چی می خندید؟
رئوف گفت: به این که یه ذره بچه جفتتون رو دست انداخته.
پیام گفت: آهای آقا رئوف، اگه راست می گی بلندتر بگو، تا ببین همین یه ذره بچه
چه بلایی سرت می یاره.
بعد از اون پیام با دو دستش به سرش کوبید و گفت: نیما خان چی چی به خیر
گذشت؟ من تا شب اونجا چه طور نگهش دارم این که یه جا بند نمی شه.
نیما خندید و گفت: خواستی پیشنهاد ندی، آخ آخ نمی دونم چرا کمرم تیر می کشه،
حتماً به خاطر سرد و گرم شدن دیروزه که آب بازی می کردیم. حالم اصلاً خوب نیست
من می رم استراحت کنم، پیام جان تو بی زحمت تنهایی غزل رو ببر.
پیام گفت: نیما خیلی نامردی اگر نمی دونستی بدون.
-باشه ایراد نداره نامرد باشیم بهتره تا پیش این بچه جن باشیم.
-ای بی معرفت، برو تو که کمرت درد می کرد!
-آخ آخ راست گفتی ها دوباره درد گرفت من برم استراحت کنم.
همین موقع من آماده شدم و کنارشنان رفتم وگفتم: نیما تو با ما نمی یای؟!
-نه عزیزم حالم خوب نیست می خوام خونه بمونم تا استراحت کنم.
-الهی بمیرم، می خوای پیشت بمونم، بچه ها سرشون شلوغه و کسی حواسش به تو
نیست، هان، می خوای پیشت بمونم داداش؟
-وای وای نه! تو برو به سلامت خودم خوب می شم تو خودت رو ناراحت نکن، برو
تو رو خدا برو!
-خُب بابا می رم، حالا چرا خودت رو می کشی، رفتم بابا!
وقتی ما رفتیم نیما با خیال راحت به داخل خونه برگشت ونفس راحتی کشید و به
پسرها گفت:
-پاشید بریم بیرون بگردیم که امروز روز زندگیه! پاشید دیگه! سهیل مگه من با
شما نیستم؟!
سهیل گفت: نیما خیلی بی معرفتی! اون بیچاره اون قدر به تو محبت می کنه و دلسوز
توست، اون وقت تو؟!
-بی خیال بابا، ول کن این حرف ها رو، بیا بریم که دیگه از این فرصت ها گیر
نمی یاد!
بعد دست سهیل رو کشید و با پسرها به گردش رفتند، شب کمی دیرتر از هر روز با
پیام به خونه برگشتیم، وقتی که رسیدیم، مرجان پرید جلو و گفت:
-پیام تا الان کجا بودی؟ هر چه قدر زنگ می زدم موبایلت و جواب نمی دادی!
پیام با نگاه اشاره ای به من داد و هیچ نگفت، تا مرجان خواست حرف بزنه نیما گفت:
-مرجان جان، من که گفتم الان غزل برشته اش کرده باور نکردی!
وقتی که نشستیم مامان با عصبانیت از پیام پرسید: چرا موبایلت رو خاموش کردی؟
پیام گفت: به من چه بابا، همتون ریختید سر من، مگه من موبایل دارم که شما
می گید موبایلت رو خاموش کردی!
مرجان با تعجب پرسید: پس موبایلت چی شد؟
بعد در حالیکه ترسیده بود سریع گفت: پیام دزدیدنش؟!
نیما با خنده گفت: نه مرجان عزیز، تند نرو کجا دزدیدن، بهتره همه ماجرارو از
غزل خانوم بپرسید آخه این پیام بخت برگشته که تمام روز رو با غزل بوده الان نای
حرف زدن نداره.
مامان رو به من گفت: غزل بگو ببینم تا الان کجا بودید، موبایل پیام کجاست؟
-هیچ جا مامان جان، جامون امن بود، دایی من رو دزدیده بود و موبایلش هم
خاموش کرده بود تا کسی زنگ نزنه و از موضوع پی نبره و توی کیف من گذاشته بود،
بعدش هم با کتک من رو برد که به زور بهم زهرمار بده، من هم هی می گفتم اگر
قرارچیزی بخوریم بریم خونه با بقیه بخوریم ولی گوش نکرد که نکرد من رو به زور
با خودش برد و این قدر تو سر من زد که خدا می دونه همه دایی دارن ما هم دایی
داریم! همه...
من همین طور داشتم می گفتم که پیام وسط حرفم پرید و گفت: کجا تند داری
می ری؟! ترمز کن با هم بریم!
-همون یه باری که باهات اومدم بس هفت پشتم بود.
-آی آی عجب رویی داری تو! آبجی خانوم حالا نمی گم امروز چه بلاها که بر سر
من نیاورده این خانومتون، ولی من رو به زور برداشته برده رستوران می گه بهم شام
بده، وقتی بهش گفتم دیر می شه، دلواپس می شن، گفت بی خیال من هم گفتم بذار
حداقل یه زنگ بهشون بزنم و بگم که دیر می ریم، موبایل رو از دستم کشید و
خاموش کرد و توی کیفش گذاشت و گفت موبایلت برای من باشه، موبایلم رو که برد
هیچ، یه غذای آلی گولیایی سفارش داده بود که اصلاً نمی دونستم چه طور باید
بخوریم به همین خاطره که خودش می گه زهرمار. اِی این چه دختریه؟! برداشته
دزدگیر هشت تا ماشین رو با هم زده سرم داشت می رفت، تلفن رو برداشته مزاحمی
زنگ می زنه، هی راه می رفت و لگد به لاستیک ماشین های بیچاره ی من می زد،
واسه ی همشون باید لاستیک بگیرم، آخه یکی نیست بگه روی کاپوت ماشین صفر
کیلومتر نمی شینند، شربت رو ریخته روی زمین و مستخدم رو صدا می زنه می گه پیام
ریخته بیا پاک کن، اصلاً دخترتون آزار داره آبجی خانوم، هر چی ورق و کاغذ و سند و
پرونده داشتم قاطی پاطی کرده بود، مشتری پول آورده بود برای ماشین گذاشته روی
میز من و خانوم برداشته بدون این که من بفهمم فرار می کنه، حالا من و اون آقای
بیچاره با اون مستخدم بدبخت تمام نمایشگاه رو دنبال چک داریم می گردیم، اما
خانوم لام تا کام حرف نمی زنه، روانی شدم به خدا، شما با این چی کار می کنید؟
بیچاره ام کرده، بدبختم کرده.
پیام همین طوری می گفت و همه می خندیدند، نیما که از خنده روده بر شده بود
گفت:
-پیام خان! من بهت چی گفتم؟ نگفتم این پیشنهاد رو بهش نده.بیچاره ات
می کنه.
-بابا من چه می دونستم این طوری می کنه.
-یعنی تو توی این نوزده سال نشناختیش، تا حالا صدبار از من خواسته ببرمش
شرکت ول نبردم، واسه ی این که می دونم سقف شرکت رو می یاره پایین.
بچه ها می خندیدند و از این که می دیدم سهیل این قدر می خندد خیلی خوشحال
بودم، نگاهی به آرمان کردم او هم در حالی که لبخند به لبانش بود به من نگاه کرد و
دوباره خندید و نگاهش را از من گرفت، من که دیدم همه دارند به خرابکاری های من
می خندند گفتم:
-پیام خان، خیلی مسخره ای، اگه من نبودم امروز رو چه طوری سر می کردی؟!تازه
توی رستوران خودت بهم گفتی که خوش قدم بودم و باعث شدم چهار تا از
ماشین های قراضه ی از رده خارجت رو بفروشی، اینه مزد خوش قدمی من؟ باشه آقا
پیام یادم می مونه.
این رو گفتم و با یه بغض دروغی به بهانه قهر به اتاق رفتم، همه فکر می کردند
ناراحت شدم، من هم گوشم رو به در چسبانده بودم و می شنیدم که چه می گویند نیما
می گفت:
-آهای آقا پیام،حالا من خواهرمه باهاش شوخی می کنم، تو دیگه حق نداری
اذیتش کنی!
پیام گفت: برو بابا تو هم، سریع رنگ عوض کرد. بچه ی پر رو به ماشین های من
می گه از رده خارج.
سهیل گفت: خیلی بی انصافید، هم پیام و هم نیما،چرا این قدر سر به سرش
می ذارید؟!
آقای لواصری گفت:دختر دوست داشتنیه، آدم دوست داره باهاش مصاحبت داشته
باشه، حیفتون نمی یاد اذیتش می کنید؟!
بابا عصبانی گفت: با همه تون هستم نه تنها پیام ونیما، اگه یه بار دیگه دخترم رو
اذیت کنید من می دونم و شما!
کیف کرده بودم، حال پیام و نیما گرفته شده بود، از این که همه طرفدار من بودند
خوشحال بودم که پیام گفت:
-امروز کم مونده بود راهی تیمارستان بشم از دست این فشفشه اون وقت همه ی
کاسه کوزه ها سر من شکسته شد.
بعد آرومتر گفت: حالا خداییش از دست من ناراحت شد؟!
عسل گفت: نه بابا فیلمشه، از این لوس بازیها زیاد در می یاره.
من هم سریع در را باز کردم و رو به عسل گفتم: آهای عسل خانوم، لوس خودتی و
خودت، در ضمن فیلم هم نیست، دیگه پیام تو خواب ببینه من باهاش به نمایشگاه
برم.
بعد دوباره رفتم به اتاق و در را بستم، هم زدن زیر خنده که پیام گفت: لطف بزرگی
در حقم کرد واقعاً.
اون شب خیلی خوش گذشت، شب خیلی خوبی بود، دو روز بعد عروسی مریم بود و
روز بعد خیلی کار داشتیم، قرار نبود حنابندان گرفته شود و ما هم شب زود خوابیدیم که
صبح زود بیدار بشیم تا بتونیم کارها رو انجام بدیم.
********
صبح روز عروسی خیلی کارها بود که باید انجام می شد، ولی با وجود این من و باقی
دخترها بی تفاوت نسبت به انجام کارها به آرایشگاه رفتیم. رئوف و نیما و پیام و سهیل
به تنهایی مجبور شدند تمام کارها رو انجام بدهند به همین خاطر علاوه بر خستگی،
از دست ما دخترها خیل عصبانی بودند.
عروسی با ضیافت تمام برگزار شده بود، عمو منوچهر، شوهرخاله پری و پدر
مجتبی خیلی زحمت کشیده بودند و عروسی مفصلی بر پا کرده بودند. به همین خاطر
به همه خوش گذشته بود و همه شاد بودند. بعد از یک مدت که احساس خستگی
کردم مثل یک جنازه روی صندلی کنار آیسان نشستم،آیسان به من
محل نمی گذاشت، وقتی دلیلش را پرسیدم گفت:
-ما با بی معرفت ها کاری نداریم!
-آخه چرا؟!
-مسخره، تو اصلاً نمی یای شادی رو از دست من بگیری تا من هم یه ذره برقصم
-ببخشید، حواسم نبود.
-به من چه که حواست نبود!
-خب بابا تو هم، چرا داد می زنی؟ می دادیش دست باباش و پا می شدی
می رقصیدی.
-باباش رو اگر تو دیدی من هم دیدم.
-خُب این دیگه مشکل توست نه من.
من نمی دونستم آرمان پشت سرم نشسته و حرفهای مارو می شنود و به آیسان گفتم:
-آیسان، مگر آرمان اهل رقص نیست؟ آرش می رقصه، پس چرا اون نمی رقصه.
-نمی دونم.
-عجب خواهری هستی تو که نمی دونی دادشت می رقصه یا نه!
-از رقصیدن که می رقصه ولی نمی دونم چرا الان نمی رقصه؟
-خب راحت بگو کلاس می ذاره دیگه، بی مزه!
آیسان به شوخی گفت: به داداشم اینطور نگوها؟!
-بشین ببینم بابا، داداشم داداشم راه انداخته واسه ی من، باز اگر از آرش تعریف
کنی یه چیزی نه از آرمان.
نمی دونم چرا این حرف رو زدم در واقع آرش بچه ی خوب و خونگرمی بود ولی من
هیچ وقت دوست نداشتم قبول کنم که بچه ی خوبیه و خودم هم نفهمیدم که چرا این
حرف رو زدم، وقتی من این حرف رو زدم آرمان که پشت سر ما نشسته بود حرف های
مارو می شنید گفت:
-غزل خانوم، مگه من چمه؟
من که از حضور آرمان تعجب کرده بودم یکه ای خوردم و با ترس گفتم: آقا آرمان!
شما اینجا هستید
بله واسه چی ترسیدید ؟ لولو خرخره که نیستم
من که نگفتم هستید تازه لولو که ترس نداره
پس چرا من رو که دیدید رنگتون عوض شد
نه برای چی خب راست گفتم دیگه چی رو راست گفتی این که من آدم خوبی نیستم
نه این که کلاس میذارید و بلند نمی شید برقصید
کلاس نمیذارم من عادت ندارم هرجا که رسیدم و جشن بود برقصم
حالا دیگه اینجا هرجا شد
من کی این حرف و زدم
منظورتون همین بود دیگه اصلا از کسی که بدون اجازه به حرف دونفر گوش کنه بیشتر از این نباید انتظار داشت
بعد از این حرف پاشدم و رفتم که دوباره برقصم متوجه بودم که آیسان از طرز رفتار ما متعجب شده بود آخه خیلی ساکت فقط نگاه میکرد آرمان هم که اصلا فکرش رو نمیکرد من باهاش این چنین رفتار کنم عصبانی به صندلیش تکیه داد و دیگر هیچ نگفت شب خیلی خوبی بود در تمام مدت خیلی خوش گذشته بود ولی آخر شب موقع خداحافظی دلم بدجوری گرفته بود از این که مریم هم ازدواج کرده بود و داشت میرفت خاله ومادر بزرگ از خوشحالی خوشبختی او و یا از این که دیگر مریم توی خونه نبود گریه میکردند چنین حالی موقع ازدواج صفورا به من دست داده بود و دوباره دچار چنین روحیه ای شده بودم به هر ترتیب اون شب هم تمام شد و همه خسته خوابیدیم هرچند که من چند ساعت خوابم نبرده بود و مدام فکر میکردم فکرهایی که تا بحال به ذهنم خطور نکرده بود
فردای عروسی مریم خانواده نواصری عازم نمک آبرود بودند نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ولی از اینکه آرش میرفت خیلی خوشحال بودم توی این مدت همه به شادی دختر آیسان عادت کرده بودیم و بیشتر دلتنگی او را میکردیم موقع خداحافظی بیدلیل نگاهم به یمت عسل و آرش تاب میخود متوجه بودم که آرش دوست نداره بره ولی از چهره عسل چیز زیادی رو نمیشد متوجه شد آرمان موقع خداحافظی با همه آقایون تک تک خداحافظی کرد ولی موقعی که داشت پشت فرمان مینشست نگاه مهربونی به سهیل انداخت و لبخند زد منظور این نگاه و لبخند رو متوجه نشدم و همین طور به آرمان نگاه میکردم که یهو متوجه ی نگاه او به خودم شدم و سریع سرم رو پایین انداختم
خانواده آقای نواصری رفتند و ما همگی از کوچه به خونه برگشتیم بابا نیما و سهیل مرخصی داشتند و هنوز حدود یک هفته ای از مرخصی آنها باقی بود و رامسر می موندند آخه من و مامان و عسل هر وقت تابستان ها به رامسر میرفتیم یک ماه موندگار میشدیم ولی بابا وبچه ها بعد از دو هفته مطابق معمول بر میگشتند
وقتی به داخل خونه برگشتیم همه ساکت نشسته بودند من هم که اصلا حوصله ی سکوت رو نداشتم بی مقدمه گفتم
سهیل
جانم
تو زن نمیخوای
با این حرف من همه نگاهها به سمت من و سهیل جلب شد و سهیل گفت
غزل جان مادرت ول کن
در این لحظه مامان سریع گفت آهای آقا سهیل از خودت مایه بذار نه از من
ببخشید خاله جان معذرت میخوام
سهیل به مادر من خاله میگفت چون از بچگی با ما بزرگ سده بود دوباره من گفتم مامان جان شما وسط صحبت به این مهمی پارازیت نندازید
مامان گفت آخه دختر تو مگر بیکاری که این قدر این طفلک ها رو اذیت میکنی
خب اگه بیکار نبودم که اذیتشون نمیکردم
سهیل خندید و گفت الحمدالله یه بار خودش اعتراف کرد که اذیت میکنه
نه خیرم سهیل خان میخوام برات زن بگیرم داری پیر میشی اون وقت باید پس فردا تو رو ترشی بندازیم تازه سرکه هم گرون شده و ترشی انداختن به صرفه نیست مجبور میشیم بذاریمت خانه سالمندان
دست شما درد نکنه غزل خانوم باشه باشه یادم میمونه
ریوف در این لحظه وسط حرف ما پرید و گفت سهیل جان تو چرا خودتت رو ناراحت میکنی بیخیال حرفای غزل شو
من گفتم آهای آقای ریوف خان
جان ریوف خان
خب دیگه پررو نشو حالا یه بار بهت گفتم خان دور بر ندار در ضمن چیکارش داری زورت میاد به خودت زن نمیدن میخوای این طفلک و از کارو زندگی بندازی
با این حرف من پیام بلند خندید و گفت نکنه میخوای با زن دادن سهیل براش زندگی فراهم کنی
بله پس چی
آهان مطمین باش همینه که تو میگی آخه دختر خوب کدوم بخت برگشته ای رو دیدی که با زن گرفتن دارای زندگی شده باشه طفلک تازه بعد از زن گرفتن باید فکر یه گله جا تو قبرستون باشه تازه اگر پولش برسه همون یه گله جا رو هم بگیره همه میخندیدیم اما نگاه چپ چپ مرجان به پیام خیلی دیدنی تر و خنده دارتر از حرف پیام بود همه میخندیدیم که دوباره ریوف گفت
غزل خانوم شما این همه دیگران رو خانواده دار و متاهل میکنی چرا برای خودت شوهر پیدا نمیکنی
بازم تو حرف زدی ریوف
نه جدی میگم
ریوف جان من حالا حالاها ازدواج مزدواج یخ دی مارو چه به این کارها
در همین لحظه خاله پری خندید و گفت پس بفرمایید باید از حالا به فکر یک ترشی خوشمزه باشیم
ای همچین چیزی خاله جان اینقدر دختر هست که پسرها کم میان مگر خبر نداری یک میلیون دختر اضافه بر پسر داریم من هم باید جز بقیه دخترها بترشم دیگه ؟
ریوف قیافه پر جذبه ای به خودش گرفت و گفت مگر اینکه اوس ریوف بمیره تو ترشی بیندازی مگه قراره من مثل آق مجنون سر به بیابون بذارم نه داش یه سر به تهرون میزنم
با این حرف آه ها به هوا رفت و شلیک خنده ای بر جمع بوجود آمد هر چند که من از حرف ریوف رنجیده بودم ولی بی جواب نمونم و با همان لحن خودش گفتم
نه ریوف جان بیهتره نه سر به بیابون بیذاری میدونی واس چی واس این که داش ریوف ما یعنی همون پسر خاله ی ما همین رامسر هم از سرش زیاده مگه نه برو بچ همه دوباره زدن زیر خنده و ریوف ساکت شد و هیچ نگفت من خوب متوجهء منظور ریوف شده بودم و این حرف رو هم در قالب شوخی اما به عمد زدم تا جوابی بهش داده باشم ریوف از بچگی به من ابراز علاقه میکرد ولی هیج وقت مستقیم هیچ حرفی نزده بود و این اولین باری بود که در جمع جلوی همه و بی پروا حرف میزد اون شب شب سختی بر هر دوی ما گذشت ریوف از این که فکر میکرد من به او علاقه ای ندارم و من از این که بهم علاقه مند شده بود
صبح روز بعد من و رها برای قدم زدن به باغ حیاط مادر بزرگ رفتیم تا قدم بزنیم رها دانشجو پزشکی بود و درسش هم خوب بود و هر دفعخ با من صحبت میکرذ اصل موضوع صحبتش تشویق کردن من این بار بی مقدمه به من گفت
غزل مگه ریوف به تو علاقه داره
چطور مگه
نمیدونم اما چون که دیشب اون حرف رو زدی خیلی ناراحت شد
نه بابا من کجا و ریوف کجا ریوف اصلا به من فکر نمیکنه چی برسه علاقه مند بشه
ولی به نظر من که دوستت داره حالا تو چه طور تو هم دوستش داری
واسه چی این سوالها رو میپرسی
باور کن بیمنظور میپرسم ناراحت نشو
نه تاراحت نشدم ریوف واسه من مثل نیماست اصلا ما اگر چه دختر و پسر خاله هستیم اما با هم مثل خواهر برادر میمونیم و از بچگی باهم بزرگ شدیم حالا خواهش میکنم از این بحث بیا بیرون از این بحث ها خوشم نمیاد
باشه هرطور میلته
در همین موقع نیما برای صدا کردن ما اومد و گفت بچه ها قراره بریم کنار دریا یالا بیاین کمک کنید تا وسایل رو زود ببریم
مگه دریا کجاست همین کناره دیگه
میدنم همین کناره خب بیاید کمک که ما ۲ دفعه نیایم و برگردیم
نیما فقط من بیام یا رها هم بیاد
غزل تو مخت عیب داره ها من گفتم بیاین کنک ایم که نیاوردم
درهمین موقع نگاه نیما و رها تلافی دل انگیزی کرد و رها که از شرم گونه هایش سرخ شده بود با ناز خاصی گفت
غزل بریم کمک دیگه چه قدر حرف میزنی
من هم که از این نگاه غافل نشده بودم گفتم تو برو من هم الان میام
وقتی که رها رفت رو به نیکا گفتم چطور بود
چی چطور بود
ای کلک یعنی تو نمیدونی رها رو میگم دیگه
غزل تازگی ها خیلی راحت شدی ها پاشو بریم بابا حال نداریم
هردو باهم راه افتادیم ولی من دوباره گفتم حالا اگه رها اینجا بود که این حرف رو نمیزدی تا فردا صبح هم هی حرف میزدی
نیما که از دستم خیلی عصبانی شده بود دمپایی اش رو در آورد تا به سمت من پرتاب کنه ولی من سریع به داخل خونه فرار کردم
به کنار دریا که رفتیم من تا تونستم سر ب سر نیما گذاشتم و لی خب جلوی همه حرف نمیزدم فقط جلوی مامان حرف میزدم تا حدی که مامان متوجه شد و به نیما گفت
نیما مامان مگه خبریه
مامان به خدا نه این از خودش حرف میزنه
من گفتم مامان دروغ میگه چشم رها رو در آوره
مامان گفت غزل وقتی دوتا بزرگتر حرف میزنن تو حرف نزن
نیما گفت آخ جان حالت گرفته شد پاشو برو دیگه نبینمت
دست شما درد نکن مامان خیلی ممنون اصلا من میرم پیش رها دیگه هم با شما کاری ندارم
لطف بزرگی در حق ما میکنی
به من بخندید آقا نیما صایع نشه
از آنها دلگیر شدم و رفتم تا در کنار ساحل قدم بزنم که سهیل صدایم کرد و گفت
غزل نیما چش شده
نمیدونم والله مثل اینکه کله اش باد کرده
برای چی
خودمم نمیدونم
این هم حرفیه ولی به نظر من اخلاقش عوض شده این طور نیست
سهیل تو واقعا حیفی هوش و استعداد بالایی داری چرا استفاده نمیکنی این رو که من خیلی وقت پیش گفتم
آخه من نمیدونستم توخیلی پرفسوری واسه همین گفتم
خوب کاری کردی حالا اجازه هست من برم
برو بابا خفه کردی خودتو برو
از کنار سهیل به پیش دختر ها رفتم و عسل آروم کنار گوشم گفت
هی غزل چی گفتی با سهیل
هیچی بابا تو هم
یعنی چی هیچی
آه وقتی گیر میدی بد گیر میدی ها بابا هیچی پرسید چرا اخلاق نیما عوض شده در ضمن تو چی کار داری به سهیل اگر با آرش حرف زده بودم باید شاکی میشدی دیگه چته
اصلا متوجه نبودم که چی میگم عسل با تعجب گفت یعنی چی منظورت چیه
من که تازه متوجه حرفم شده بودم دستپاچه گفتم هیچی بابا گیر نده عسل اعصابم خرابه
عسل هم بیتفاوت به حرف من گفت حالا راستی چرا نیما این طوری شده
نمیدونم والله
آره جون عمه ات او ندونی
عسل ولم کن تو رو خدا به اندازه کافی مامان ضایعم کرده و حالم خوب گرفته شده تو دیگه بیخیال شو
چطور مگه چی بهت گفته
آه عسل ولم کن
خب بابا نوبرش رو آورده مگه گگرفتمت
من هم عصبانی شدم و به تنهایی به راه خودم ادامه دادم و رفتم کنار ساحل نشستم بعد از مدتی رها اومد که ببینه مثلا چرا قهر کردم و پیشم نشست و گفت
اتفاقی افتاده غزل چرا ناراحتی
نه کی گفته ناراحتم فقط نمیدونم چرا بی حوصله ام
شاید داری مریض میشی مطمینی حالت خوبه
آره بابا چیزیم نیست همه اش تقصیر نیماست
رها با تعجب پرسید نیما چطور مگه
هیچی بابا همبن طوری
میخوای از نیما بپرسم
من که از خدام بود خیلی خوشحال شدم و گفتم آره رها برو بهش بگو که این قدر من رو اذیت نکنه
خب باشه حالا چرا انقدر ذوق کردی
برو دیگه برو بهش بگو که باهاش قهرم
خب بابا تا بعد
نه همین الان برو
رها که از کارهای من متعجب کرده بود گفت باشه الان میرم ولی تو حالت اصلا خوب نیست
اگر تو بری خوب میشم
رها پاشد و رفت که با نیما صحبت کند من هم خیلی خوشحال بودم رها کنار نیما رفت و گفت
ببخشید آقا نیما
بله بفرمایید
هیچی میخواستم یه لحظه در مورد غزل باهاتون صحبت کنم
من هم از دور آنها رو زیر نظر گرفته بودم و از خوشحالی سر از پا نمیشناختم نیما گفت
در مورد غزل
بله مثل اینکه از دست شما ناراحت شده
از دست من برای چی
نمیدونم خیلی ناراحته مثل اینکه شما بهش حرفی زدید ناراحت شده
غزل ناز میکنه بابا بریم ببینم حرف حسابش چیه
هر دو به سمت من حرکت کردند من هم تا دیدم آنها دارند به سمت میاند خودم رو به ناراحتی زدم و قیافه ناراحتی به خودم گرفتم که نیما گفت
سلام غزل خانم حال شما خوبه
من جوای ندادم که نیما دوباره گفت غزل خانوم عرض کردم سلام
علیک
تو دوباره چت شده شدی مثل برج جای خالی
از خودت و همونی که پیشت ایستاده بپرس
نیما و رها نگاهی بهم انداختند و هم صدا گفتند از ما
بله دیگه با کارهاتون آدم رو عذاب میدید
نیما گفت غزل تو حالت خوب نیست تب داری پاشو خواهر من پاشو تا یه بلایی سرت نیومده بریم خونه استراحت کن پاشو عزیزم
نمیخوام باهات قهرم
ای بابا حالا خر بیار باقالی بار کن آخه چرا با من قهری مگر من چی کار کردم
پاشو برو اه اه منت کش منت نکش
با این حرف پاشدم و از کنار آنها به کنار باقی بچه ها رفتم و آن دو روباهم تنها گذاشتم
نیما گفت یعنی چی این چرا اینطوری کرد
رها گفت نمیدونم انگار حاش خوب نبود
آره موافقم این یه چیزیش هست
بعد هردوی آنها به کنار ما اومدند و همگی با هم به خانه برگشتیم ولی من دست از سر نیما بر نداشتم و بعد از چند ساعت استراحت وقتی همه باهم نشسته بودیم گفتم
نیما تو نمیخوای زن بگیری
نیما با کلافگی گفت
ای وای چی شده دست از سر سهیل برداشتی گیر دادی به من دوباره شروع نکن ها
دارم جدی میگم تو نمیخوای زن بگیری
به تو چه
خیلی ممنون
خواهش میکنم
نه جدا
بابا ول کن
مگه گرفتمت که ولت کنم
غزل اصلا حال ندارم عصبانی میشم ها
در این لحظه پیام هم به کمک من اومد و گفت نیما جان غزل که چیزی نگفته شاید یه چیزی هست که این حرف رو میزنه بد خیر و صلاحت رو میخواد واقعا که لیاقت نداری
نه پیام جان این عادت داره هر روز برای من یه دختر جور کنه تا حالا صدبار برای من زن

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: